محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

ثبت لحظه های شیرین ما ومحمد رضا

سکوت

دلم که از همه دنیا می گیره، وقتایی که احساس می کنم هیچ کسی را ندارم، همون لحظه هایی که برای هزارمین بار با خودم عهد می بندم که  حرفهامو برای همیشه توی دلم دفن کنم، فقط به تو نگاه می کنم. منو ببخش که این روزها زیاد از خیسی چشمام از خواب بیدار میشی  
27 فروردين 1395

در هم!

_خاطره اولین روز چهار دست و پا رفتنت را هیچ وقت فراموش نمی کنم، یک ماه و نیم پیش بود ک ه دفعه متوجه شدیم ک داری چهار دست و پا میری، چقدر ذوق کرده بودیم، عصر رفتیم خانه آقاجون  اینا و همه کلی ذوق کرده بودند. بابا اون روز تهران بود و من دلم میخواست کنارم بود و شیرینی این لحظه را تجربه می کرد _ عید شده بود، اولین عیدی که تو توی بغلم بودی. امسال خونه تکونی نداشتیم، چون در واقع خونه نداشیم، و چند وقتیه خونه مامان اینا مهمونیم. وسایلمون هم طبقه پایینشون گذاشتیم و منتظریم که توی تهران خونه پیدا بشه و اسباب کشی کنیم. یکی دو روزی از سال ۹۵ گذشته بود که خونه ی بابا مهدی اینا دستتو به میزهاشون می گرفتی و می ایستادی. اوایل سرت می خورد به لبه ی می...
25 فروردين 1395

آهسته آهسته!

کاش میشد تمام لحظه های با تو بودنم را ضبط کنم تا هیچ یک از لحظه ها رو فراموش نکنم یادم نره ک یک ماهی هست سینه خیز میری و چند روزه چهار دست و پا از این سر به اون سر میری و دو هفته ست ک دندونای پایینیت نیش زده و اینقدر تیزه ک وقتی دستمو گاز می گیری جیغم در میاد یادم نره ک عید امسال با لباس جدیدت چقدر زیبا شدی و چقدر قشنگ مامان، بابا و دد را تلفظ می کنی آه چقدر عجله داری برای بزرگ شدن، بگذار بیشتر نگاهت کنم. بگذار بیشتر با تو کودکی کنم بگذار کمی بیشتر در آغوشم جا بگیری من از زلال چشمای تو هیچ وقت سیراب نخواهم شد
7 فروردين 1395
1